اتفاقا همیشه در اوج آرامش می افتن. وقتی انتظارشو نداری و فکر می کنی همه چی رو رواله.
آروم نشستی و در مورد فکر احمقانه ای که توی سرت چرخ می زنه با دوستت حرف می زنی. پسر بچه ای با مادرش راجع به اینکه الان مترو داره سر بالایی میره یا سر پایینی بحث میکنه. دست فروش جمله ای رو که احتمالا روزها و روزهاست داره تکرار میکنه ، تکرار میکنه و صداش مثل کسی میمونه که دیگه انگار صدای خودشو نمی شنوه. دختری سرشو به تکیه گاه شیشه ای کنارش تکیه داده و به تاریکی مطلق تونل خیره شده که گه گاه با یه نور سریع روشن میشه..
به چهره ی آدم های کنارت نگاه میکنی...چهره هایی که تو هرکدومشون زندگیشون منعکسه...چهره هایی...! درست همین موقع است که اتفاق می افته. همین موقع است که چیزی در انتهای وجودت شروع به ترک خوردن می کنه، متزلزل میشه..خیلی آروم و ظریف پیش میره تا همهی وجودت و بگیره.
و تو به حرف زدنت در مورد فکر احمقانه ای که توی سرت چرخ می زنه ادامه میدی...
" ایستگاه حقانی" ... پسر بچه با مادرش پیاده میشه. آدمای جدیدی وارد واگن میشن. آدمای جدید با قصه های جدید...
همیشه تو اوج آرامش اتفاقا شروع میشن...!
آروم نشستی و در مورد فکر احمقانه ای که توی سرت چرخ می زنه با دوستت حرف می زنی. پسر بچه ای با مادرش راجع به اینکه الان مترو داره سر بالایی میره یا سر پایینی بحث میکنه. دست فروش جمله ای رو که احتمالا روزها و روزهاست داره تکرار میکنه ، تکرار میکنه و صداش مثل کسی میمونه که دیگه انگار صدای خودشو نمی شنوه. دختری سرشو به تکیه گاه شیشه ای کنارش تکیه داده و به تاریکی مطلق تونل خیره شده که گه گاه با یه نور سریع روشن میشه..
به چهره ی آدم های کنارت نگاه میکنی...چهره هایی که تو هرکدومشون زندگیشون منعکسه...چهره هایی...! درست همین موقع است که اتفاق می افته. همین موقع است که چیزی در انتهای وجودت شروع به ترک خوردن می کنه، متزلزل میشه..خیلی آروم و ظریف پیش میره تا همهی وجودت و بگیره.
و تو به حرف زدنت در مورد فکر احمقانه ای که توی سرت چرخ می زنه ادامه میدی...
" ایستگاه حقانی" ... پسر بچه با مادرش پیاده میشه. آدمای جدیدی وارد واگن میشن. آدمای جدید با قصه های جدید...
همیشه تو اوج آرامش اتفاقا شروع میشن...!