Sunday, July 15, 2012

مترو نوشت

آدما عوض میشن ، اینجا آدمهای دو دقیقه پیش دیگه نیستن که بشناسنت ، میتونی ساعت ها وایسی ، وایس و به آدما خیره نگاه کنی به عجلشون ،یأسشون شغلشون، امیدشون برای اینکه امروز فروش خوب باشه...

احتیاج به هوا دارم هوای آزاد...احتیاج دارم دیگه تموم شه...دیگه نباشم...حس پوچی میکنم، بی حاصلی...

آدمای جدید هجوم میارن ایستگاه شلوغ میشه . چادر یه خانمی گیر میکنه به پام و همه چی به کل  از ذهنم می پره . چی می گفتم ؟!؟ مهم نیست . دسته ی روزنامه ها با هر باری که مترو میاد تو هوا پخش میشن و همه یه چپ چپ ی به کاغذا نگاه میکنن که انگار تقصیر اوناست...تشویش اذهان عمومی...جرمشون سنگینه...از موضوع دور شدم. همینه! توی دنیامم مدام همه چیز تو یه مه غلیظ گم میشن حتی خودم...خودم مدتهاست تو مه گم شدم ، ولی یه حسی بهم میگه نمُردم ، هنوز زندم و این بلاتکلیفی آزارم میده ... اینکه نمیدونی حسابت تو مرده هاست یا زنده ها...!