Saturday, October 19, 2013

هذیون

تا حالا شده بخوای تب داشته باشی...انقدر که بیوفتی تو رختخواب و نتونی بیدار بمونی...هی خواب ببینی وبین خواب چشماتو باز کنی و مامان و ببینی که به تو نگاه میکنه و داره با ساناز حرف می زنه. صدا ها گنگن و می پیچن توی هم . نمی تونی چشمتو باز نگه داری ، نمیدونی کیه فقط میدونی هوا روشنه و چشمات بسته میشه و دوباره می لغزی تو یه خواب دیگه... همه هست اون هست ، مامان بزرگ هست ، موسیقی هست ، یه ویلن سل سنگین زیر زمینه ی خوابت پخش میشه . دوباره چشمات وباز میکنی ، اون بالا سرته نمیدونی اینم جزو هذیوناس یا واقعیته. میخوای چشماتو باز نگه داری که باهاش حرف بزنی ، میگه بخواب ...من هستم...چشماتو میبندی... خواب ...خواب... هجوم رویا ها و کابوس ها ...آدمایی که میخواستی ببینیشون و بهشون حرفا ت و بزنی ، اونام جوابایی میدن که تو دوس داری بشنوی...
داغ ...همه چیز داغ وتب داره. صداها ، تصویرها میلغزن تویه هم . کرختی وحتی نمیتونی تو جات غلت بخوری...
به زور سوپ داغی وکه مامان پخته فرو میدی و حس میکنی که بدنت پذیرای چیزای حیات بخش نیست...انگار پات تو یه برزخ گیر کرده باشه ، اینکه پاتو برای همیشه از واقعیت بکشی بیرون یا اینکه هر دو تا پاتو محکم بکوبی تو واقعیت...
تب دارم...فکر کنم دارم هذیون میگم...


پ.ن : ببخشید که انقد بد نوشتم...

Thursday, September 12, 2013

پوچ

بیا بی رحم باشیم، آدمها را برای خودشان نمی خواهی ، برای حس تاییدی که به تو میدهند میخواهی . برای هر آدم سکه های معتبر ، آن بخش از وجودت را که میدانی تایید می کند رو میکنی و شیره ی اعتماد و تایید او را که گرفتی ، آدم بعدی ، سکه های بعدی...!
آدم ها را می خواهی که دستت را بگیرندو نگذارند توی تنهاییت غرق شوی ، که وقتی روبروی آیینه ایستاده ای هنوز آنقدر وجود داشته باشی که مثل همیشه دستت از تصویرت عبور نکند. آدم ها را میخواهی که از خواب های ترسناک بیدارت کنند. آدم ها را می خواهی که جنون از رگ دستانت بالا نرود و در شقیقه ات تکرار نشود...که گام کوچکت تا دیوانگی را طی نکنی چشم بدوزی به زندگی ....!بیا بیرحم باشیم ، معتاد ی به این کار ، به استفاده کردن از آدم ها برای خودت... برای اینکه تاییدشان بودنت را ثابت میکند . باور میکنی که هستی ، فضایی را اشغال کرده ای . چون روزی ، جایی ، آن که باید ، آنطور که باید تاییدت نکرده ، حالا شده ای کسی که دیگران را ماشین اثبات وجودش میبیند...در چشم های آنهاست که خودت را میبینی. بیا بیرحم باشیم چه روزی ؟ کجا قلبت را جا گذاشتی که اینگونه قصاوت در تو ریشه دوانده؟! قصاوت چیز پیچیده ای نیست! همین که روح آدم ها را نمیبینی و به بازی میگیری ، همین که چشمانت زندگی جاری در آن ها را نمیبیند ، همین هاست که باعث میشود ذره ، ذره یخ ببندی... بیا بی رحم باشیم...بی رحم شده ای!