Monday, June 29, 2015

گذار

 از شقیقه هام شروع شده بود و مثل ردی از رشته های نخ سفید لای موهای خرمایی  مجعدم گم میشد لبخند میزدم از بالاخره سفید شدنشان... دفتر خواب نوشت رو بستم و توی آیینه نگاه کردم . صورتم رو چرخوندم تا به نصف صورتم نور کمتر بخوره چشمهام رو نگاه کردم قبلا وقتی به چشم تاریکم نگاه میکردم میترسیدم با خودم میگفتم خوبه که همه فقط چشم روشنم ومیبینن کل صورتم رو چرخوندم ... هر جفتش توی تاریکی بود ... برق میزد مثل ماده گرگی که طلوع ماه رو داره میبینه... دستهام و توی هم قلاب کردم ... کش و قوسی به تنم دادم و صدای تق تق ها رو شمردم یک دو سه ...بیست و سه تا ... مثل همیشه کارهای آیینی صبح رو انجام دادم  باز کردن گره از موها ... پیدا کردن وسایل گم شده. نگاه کردن با طمانینه به حل شدن ذرات شکر توی چایی ... به تخته ی وایت برد اتاقم نگاه کردم انبوه کارها... زنگ زدن ...رفتن ... واریز کردن ... پی گیری کردن ... همشون رو پاک کردم جز اون که اون بالا با ماژیک قرمز نوشته شده بود ، تماشا ...

پارچه های سفید رو از توی کمد درآوردم و روی مبلها آیینه و... کشیدم چراغ هارو خاموش کردم بند کفشم رو محکم بستم طوری که مطمین باشم تا وقتی نخوام باز نمیشن برگشتم و به خونه که توی نور روز هنوز روشن بود نگاه کردم انگار که آخرین باره انگار که مطمئن باشم دیگه به این خونه برنمیگردم کلید رو توی قفل پشت در گذاشتم کوله ام رو روی دوشم انداختم و در روبستم ... 

Saturday, April 11, 2015

تهوع یا سعی در نوشتنِ بیهوده

حالت تهوع دارم . نه که بالا بیارم فقط دلم یه طوری میشه .هرچی و که میبینم یه طوری میشه .... میگه فکر نکن، بنویس ، دست بی عمل ... میگم میدونم. میگه پس بنویس . بدونِ پیچیدن حرفات تو زرورق بنویس . میگم آخه اسماعیلمِ ! میگه خب چاقو نداری ، دندون که داری ، ماده گرگی هستی واسه خودت. میگم خب ... من اینجا فقط یه لیوان میبینم. رد رژ قرمز اناری روی لیوان بلورِ جامانده روی کانتر که از پشتش نورها میرقصن...فقط همین و میدونم از تو . نه که نبینم، واقعا دارن میرقصن. آخه پام و دارم تکون میدم . نه که استرس داشته باشم ، نه ، آخه رقصیدنت و دوست دارم. میرم زیر پتو . خرسمم میگیرم بغلم . پتو رو میکشم روی سرم و یکم بالاش و باز میزارم که نور وهوا بیاد . میگم ببین عین غار نشد؟ یه آتیش کم داره ولی من سایه ها دیدم اینجا . میگه خوبه که میزاری نور بیاد ، تاریکِ تاریک که باشه خوابت میبره دیگه نمیبینی سایه ها کی میان. میگم من خواب دیدم ، خواب دیدم جای همه ی لباس هام یه ردای بلند کبود پوشیدم به ناخن هامم لاک سرخ زدم ودارم میرقصم و ... میگه باز که خیالاتی شدی . میگم مگه همه چیز و نریختم دور پس چرا بوی موندگی میاد؟ این کلید و کجا جا گذاشتم . اگه بود الان همه ی درها رو باز میکردم این بوی نا بره ... داره حالم و بهم میزنه ... میگه نکنه واقعا حامله ای ؟ میگم اون که آره از وقتی دختر بچه بودم . روی تاب زرد توی حیاط میشستم و غوره ی تازه چیده ام و میخوردم و دلم یه طوری میشد .دست میکشیدم روی پوستم که مثلا جنبش کیف آور چیزی و توی خودم کشف کنم . فکر میکردم مثل مامانم دارم مامان میشم... بچه ی خودم و دارم. تاب زنگ زده بود . رنگ های زردش ورقه ورقه شده بود و میرفت زیر پوستم . نه که بارون زیاد بیاد ، ننه عادت داشت درخت مو رو که آب میداد روی برگ های روی طارمی هم آب بریزه که شسته بشن، که بهتر آفتاب و بفهمن. میگفت اون بچه شاخه ها رو باید بهشون رسید . واسه همین آب می ریخت رو تاب . میگه پس اگه تا الان دنیا نیومده پس حسابی گندیده... دفترم و میدم دستش میگه چرا فقط این وق ها مینویسی؟ میگم همین هم بتونم نمینویسم. فک میکنم گوژپشت نتردامم ، باید تو سایه ها راه برم که بقیه نبیننم ، که زشتم ، که بلد نیستم . میگه تو ساده تر نمیتونی حرف بزنی؟ نگاه کن اون درخت ها رو چطوری باد میپیچه توشون . میگم این رادیو رو گوش دادی ؟ میگه نه نمیتونم . میگم چرا؟ میگه آخه مثل خودت خل ان ... میگه وجفتمون میخندیم ...