Sunday, July 15, 2012

مترو نوشت

آدما عوض میشن ، اینجا آدمهای دو دقیقه پیش دیگه نیستن که بشناسنت ، میتونی ساعت ها وایسی ، وایس و به آدما خیره نگاه کنی به عجلشون ،یأسشون شغلشون، امیدشون برای اینکه امروز فروش خوب باشه...

احتیاج به هوا دارم هوای آزاد...احتیاج دارم دیگه تموم شه...دیگه نباشم...حس پوچی میکنم، بی حاصلی...

آدمای جدید هجوم میارن ایستگاه شلوغ میشه . چادر یه خانمی گیر میکنه به پام و همه چی به کل  از ذهنم می پره . چی می گفتم ؟!؟ مهم نیست . دسته ی روزنامه ها با هر باری که مترو میاد تو هوا پخش میشن و همه یه چپ چپ ی به کاغذا نگاه میکنن که انگار تقصیر اوناست...تشویش اذهان عمومی...جرمشون سنگینه...از موضوع دور شدم. همینه! توی دنیامم مدام همه چیز تو یه مه غلیظ گم میشن حتی خودم...خودم مدتهاست تو مه گم شدم ، ولی یه حسی بهم میگه نمُردم ، هنوز زندم و این بلاتکلیفی آزارم میده ... اینکه نمیدونی حسابت تو مرده هاست یا زنده ها...!

7 comments:

  1. توی یک کتاب توصیفی از مترو پاریس خواندم که به نظرم درباره مترو تهران هم صدق میکنه. البته تا حدودی! نوشته بود:« این شهر زیرزمینی خود عالمی داشت: بوی آن، بادی که در آن می وزید، صدای آن با صلابتی که داشت، هجومی که در ساعتهای خاص به آن آورده میشد، مردمی که در آن نشسته و تکان تکان می خوردند،...در همه اینها عطش زندگی بود، هر چند کسانی هم دیده میشدند که اگر تحرکی داشتند برای آن بود که محکوم بودند که ادامه زندگی بدهند.بوها به هم می آمیخت: بوی روغن چرخ، بوی زیرزمین، عطرها و پودرها، بوی بدن ها. دنیای مترو دنیای عجیبی بود. نگاه های خسته، خواب آلود، منتظر، نگران، شتابزده، نگاه روی روزنامه یا کتاب...» (روزها- جلد سوم- صفحه201)alireza

    ReplyDelete
  2. اونا که حسابشون تو مرده هاست ، دیگه به این که حسابشون کجاست فکر نمی کنن...
    تومه هم که پرسه بزنی ، میشه اونقدر گرم بدمی که بخار شه مه...

    ReplyDelete
  3. اينكه آدم تو مترو بنويسه، احساس خوبي داره...من عموما خط خطي ميكنم تو مترو...يه دنياي مهربونتري از سطح شهر..شايد چون آفتاب نداره..نميدونم..ولي شتابش از سطح شهر بيشتره..نگاه ميكنم به آدما كه ميدونف به قطار كه رد ميشه، زود رد ميشه، گذر زمانو مكيوبه تو صورتم و بعد ميگم زندگي همينه..مه غليظ...افتاب تند شايد بياد..

    ReplyDelete
  4. ياسي چرا ننوشتي جديدا؟ دلم براي نوشتنت تنگ شده..

    ReplyDelete
  5. گاهی میشه از روزمرگی یه سناریوی قوی نوشت... خودتم به جایی که وایسادی مطمئن نیستی کجای این داستانی نمیدونی فقط دلت میخواد که ای کاش همه چیز یه جور دیگه بود
    شاید یه پایان خوش نمیدونم
    یاد این شعر قیصرامین پور افتادم :
    وقتی جهان از ریشه ی جهنم
    آدم از عدم
    و سعی
    از ریشه های یأس می آید
    وقتی که یک تفاوت ساده در حرف
    کفتار رابه کفترتبدیل می کند
    باید به بی تفاوتی واژه ها
    و واژه های بی طرفی
    مثل نان دل بست
    نان را از هر طرف بخوانی نان است
    saba srf

    ReplyDelete

اگر کاربر گوگل نیستید باید به صورت ناشناس پیغام بگذارید