فکر میکنی مرده ، مردی . مثل پایی که خواب رفته ، دیگه هیچی حس نمیکنی . اما درست با یه درد میفهمی که زنده است فقط خواب رفته بوده، زنده ام ...درست لحظ ای که انتظارشو نداشتم ، لحظه ای که هوای بعد مرگ رو تو ریه هام احساس میکردم ، درست همون موقع است که با یه جیغ ، با یه فریاد از ته گلو بلند میشی و میبینی یه کابوس بوده عین حقیقت . بیداری هم همچین بهتر از اون نیست اما مهم اینه که زنده ای... باید به خودم برگردم به همون جایی که شروع شدم به ریشه های تنیده در خاکم...اگه همیشه تو دنیای واقعیت زندگی کرده بودی و کابوس و نچشیده بودی هیچوقت خود واقعیتم نمی فهمیدی...حالا طعم حقیقتم و مدیون کابوسهامم....!
Wednesday, November 14, 2012
سرما ی گزنده
سرما به استخونات نفوذ میکنه .دستات ، پاهات شروع میکنن به لرزیدن ، چونت میلرزه و کم کم دیگه نمیتونی حرف بزنی ، بعد آروم آروم کرخت میشی. دیگه نه میلرزی ، نه حرف میزنی ، نه حتی برای گرم شدن تقلا میکنی ...خودتو میسپری به سرما که توت رسوخ کنه ، آخرین قطره های زندگیت رو مثل یه تیکه یخ توی رگهات حرکت میدی و منتظر ایستادنش میمونی. به بخاری که از دهنت در میاد نگاه میکنی ، منتظر میمونی تا این ماشین بخار یه جا متوقف شه...!مرور میکنی ... همه چیز و ! توی مه خارج شده از دهنت ، گرمای زندگیت رو میبینی و حس میکنی که چقدر اون روزها دورن...که چقد دست نیافتنین... صدات توی خودت میپیچه و منعکس میشه...خودتو صدا میزنی ... دیگه نمیدونی هشیاری یا خواب...دیگه منتظر چیزی هم نیستی...همین به همین سادگی یه سرما می تونه دخلت و بیاره...
***
خالی... حتی خالی هم صفت خوبی براش نیست ، چون حتی پر بودنش رو یادت نمیاد یا حس نمیکنیش که حالا بخوای بگی خالیه . حجم تهیی انگار میون سینه ام بایر افتاده ، مثل یه تیکه زمین که به هیچ دردی نمی خوره... به خودم اعتماد دارم ...از این تیکه زمین میگذزم نه به خاطر دیگران ، به خاطر اینکه حس میکنم این کفشی که دارم باهاش میدوم برای پام کوچیکه ، باید ترکش کنم...
یه اتفاق...یه اتفاقی افتاده همراه با سکوت...
***
خالی... حتی خالی هم صفت خوبی براش نیست ، چون حتی پر بودنش رو یادت نمیاد یا حس نمیکنیش که حالا بخوای بگی خالیه . حجم تهیی انگار میون سینه ام بایر افتاده ، مثل یه تیکه زمین که به هیچ دردی نمی خوره... به خودم اعتماد دارم ...از این تیکه زمین میگذزم نه به خاطر دیگران ، به خاطر اینکه حس میکنم این کفشی که دارم باهاش میدوم برای پام کوچیکه ، باید ترکش کنم...
یه اتفاق...یه اتفاقی افتاده همراه با سکوت...
تیک ...تاک
گره میخورم به روزهای ، ساعت های ، ...کافه های شلوغ شهر ، کتاب های خالی ، کتاب مردمان باز ،. طناب گردن ، گره خورده به عقربه ی ثانیه شمار...تیکی که تکان میخورد ، تاکی به نبودن نزدیک میشوم. زمان می ایستد ، همه چیز منجمد می شود ، جز گیاه مرموزی که میپیچد به تار و پودم و همه چیز که دوباره آب شد من می مانم و یک روان در پیچک گیر کرده .قدم هایم گنگ می شود تلو تلو میخورم و به جلو میرم ، میخورم به این می خورم به آن تا بفهمم چه شده همه چیز دوباره یخ میبندد... حل میشوم در خود در ثانیه ها ، پخش میشوم با باد ، رسوب میکنم با باران . وقتی می ایستم ته نشین میشوم در ته خودم ، پایم گیر میکند در خودم و دوباره هم میخورم ...دوباره شور میشوم....!
یادداشت ها ...
تصویرت ذره ذره در چشم هایم آب میشود...زندگی از بن انگشتانم خارج میشود. به تصمیم رسیدم . مرگ را انتخاب میکنم ، نه برای اینکه داغی به دل دیگران بگذارم که امیدوارم با رفتنم جهان جای بهتری برای زیستن مردمان قوی باشد ، برای اینکه از این ضعف همیشگی رها شوم . ترسو ، فراری یا هرچه می خواهی بخوانم ، باید پاهایت تا سر حد مرگ سست باشد تا بفهمی چگونه افتادن یک قطره می تواند جهت استواریت را تغییر دهد ، باید تا بن جان پر باشی از احساس های متناقضی که سر هر کدامشان پیکانیست که به جانت فرو میرود ، باید...باید جای من باشی که میخواهم هرگز نیاید آن چنان روزی...
تصویرت را در چشم هایم مرور میکنم...چه بینهایت این تصویر را دوست دارم ، برای همین برای وداع با زندگی لحظه ای سرشار از زندگی را برگزیدم...با تو دوست داشتن را چشیدم ، ببخش که طعم مرگ را باز با من می چشی...
تصویرت ذره ذره آب میشود ، آیینه میشود در دستانم که چشمان سرد و خالیم را میبینم . حالا دیگر خالیست ، مثل خانه ی متروک کهنه ای که در ها و پنجره هایش را باز گذاشته باشی و باد تهی کننده را بگذاری که درونش جلان دهد...صدای وزشش را میشنوم...صدای وزش ظلمت را...
Subscribe to:
Posts (Atom)