فکر میکنی مرده ، مردی . مثل پایی که خواب رفته ، دیگه هیچی حس نمیکنی . اما درست با یه درد میفهمی که زنده است فقط خواب رفته بوده، زنده ام ...درست لحظ ای که انتظارشو نداشتم ، لحظه ای که هوای بعد مرگ رو تو ریه هام احساس میکردم ، درست همون موقع است که با یه جیغ ، با یه فریاد از ته گلو بلند میشی و میبینی یه کابوس بوده عین حقیقت . بیداری هم همچین بهتر از اون نیست اما مهم اینه که زنده ای... باید به خودم برگردم به همون جایی که شروع شدم به ریشه های تنیده در خاکم...اگه همیشه تو دنیای واقعیت زندگی کرده بودی و کابوس و نچشیده بودی هیچوقت خود واقعیتم نمی فهمیدی...حالا طعم حقیقتم و مدیون کابوسهامم....!
خوشحال...خوشحال..خوشحال...تعبير بسيار خوبي استفاده كردي...خواب رفتگي...زدي تو خال دختر!
ReplyDeleteمیدونی یاسمن من فکر میکنم که زندگی مثل رودخانه است. مثل رودخانه ای که از بالای یک کوه به سمت سراشیبی جاری میشه. گاهی ممکنه یخ ببنده ولی زنده است. تو مطمئنی که زنده است میدونی که زیر این یخ آب هست. حضور داره. یک روزی هم یخ روی آب ذوب میشه و دوباره رود جاری میشه. گاهی هم رودخانه در نشیب دره سرش به سنگ میخورد. دردش میگیره ولی عیب نداره حالا میفهمه که زنده است. برکه هیچ وقت سرش به سنگ نمیخوره.!
ReplyDeleteعلیرضا