از شقیقه هام شروع شده بود و مثل ردی از رشته
های نخ سفید لای موهای خرمایی مجعدم گم
میشد لبخند میزدم از بالاخره سفید شدنشان... دفتر خواب نوشت رو بستم و توی آیینه
نگاه کردم . صورتم رو چرخوندم تا به نصف صورتم نور کمتر بخوره چشمهام رو نگاه کردم
قبلا وقتی به چشم تاریکم نگاه میکردم میترسیدم با خودم میگفتم خوبه که همه فقط چشم
روشنم ومیبینن کل صورتم رو چرخوندم ... هر جفتش توی تاریکی بود ... برق میزد مثل
ماده گرگی که طلوع ماه رو داره میبینه... دستهام و توی هم قلاب کردم ... کش و قوسی
به تنم دادم و صدای تق تق ها رو شمردم یک دو سه ...بیست و سه تا ... مثل همیشه
کارهای آیینی صبح رو انجام دادم باز کردن
گره از موها ... پیدا کردن وسایل گم شده. نگاه کردن با طمانینه به حل شدن ذرات شکر
توی چایی ... به تخته ی وایت برد اتاقم نگاه کردم انبوه کارها... زنگ زدن ...رفتن
... واریز کردن ... پی گیری کردن ... همشون رو پاک کردم جز اون که اون بالا با
ماژیک قرمز نوشته شده بود ، تماشا ...
پارچه های سفید رو از توی کمد درآوردم و روی
مبلها آیینه و... کشیدم چراغ هارو خاموش کردم بند کفشم رو محکم بستم طوری که مطمین
باشم تا وقتی نخوام باز نمیشن برگشتم و به خونه که توی نور روز هنوز روشن بود نگاه
کردم انگار که آخرین باره انگار که مطمئن باشم دیگه به این خونه برنمیگردم کلید رو
توی قفل پشت در گذاشتم کوله ام رو روی دوشم انداختم و در روبستم ...