Thursday, February 20, 2014

پیره مرد سر کو چه ی هجدهم

یه پیر مردی بود که پنجره ی اتاقش دقیقا روبروی بالکن اتاق من بود. میگفتن دیوونس ولی قبلا سرش به تنش می ارزیده ، کلی کتاب خونده بود که همین الانشم موقع حرف زدن یه چیزایی از اونا رو میگفت.... یکی میگفت زردشتی بوده و وقتی تنها دخترش به خاطر یکی مسلمون شده اینطوری دیونه شده یکی ام میگفت موج یه انفجار زمان جنگ اینطوریش کرده ، خلاصه حرف راجع بهش زیاد بود یه جورایی انگار راز محله بود... واسه همه ی زنای محل اسم گذاشته بود ، شهیندخت ، پروین ... وقتی رد میشدی به اسم انتخابیش صدات میکرد و سلام بلند بالایی میکرد. شبها صداش تا اتاق ما میومد. یه جور دعایی می خوند ، عبری بود یا به چه زبونی هیچوقت نفهمیدم ، بعضی شبهام از صدای سرفه هاش می پریدم که معلوم میکرد اوضاع ریه هاش واقعا داغونه...انقدر ژولیده و کثیف بود که اون اولا که اومده بودیم فکر میکردم فردا می میره از یه مرضی بالاخره ولی هیچیش نمیشد و صبها از همه زودتر سر کوچه میینشست و با خودش حرف میزد یا میوه فروشمون میومد وکلی دوتایی حرف میزدن.. من هیچوقت باهاش حرف نزدم. یه پسریم داشت...پسره دست بزن داشت ...دیدن و بودنش وصدای دعای هرشبش برام عادت شده بود در این حد که اگه چند روز خبری ازش نبود یه طورایی نگرانش میشدم ، حالا نه به من ربط داشت نه درست و حسابی میشناختمش ، ولی دوست داشتم بعد از ظهرها که بر میگردم ببینمش و یهو با سلام کردنش حواسم و از فکر کردن یه لحظه پرت کنه وبا خودم هربار فک کنم چرا یه طوری بهم سلام میکنه که انگار میشناستم... این روزا حسابی مشغوله زندگی هیجان انگیز جدیدم بودم و حواسم به هیچی نبود مسیرمم دیگه از سر اون کوچه نبود دیروز ساناز وسط حرفهاش گفت راستی پیرمرده مرد و به حرف زدنش ادامه داد . من انگار رو یه اون جمله متوقف شدم...فرداش رفتم سر اون کوچه نبود...شب دیدم که چرا اتاقش خاموشه... فکر کردم که من حتی اسمشم نمیدونستم...



*** فقط نوشتم که از این حالت فریز شدن و ننوشتن دربیام!!!

No comments:

Post a Comment

اگر کاربر گوگل نیستید باید به صورت ناشناس پیغام بگذارید