تصویرت ذره ذره در چشم هایم آب میشود...زندگی از بن انگشتانم خارج میشود. به تصمیم رسیدم . مرگ را انتخاب میکنم ، نه برای اینکه داغی به دل دیگران بگذارم که امیدوارم با رفتنم جهان جای بهتری برای زیستن مردمان قوی باشد ، برای اینکه از این ضعف همیشگی رها شوم . ترسو ، فراری یا هرچه می خواهی بخوانم ، باید پاهایت تا سر حد مرگ سست باشد تا بفهمی چگونه افتادن یک قطره می تواند جهت استواریت را تغییر دهد ، باید تا بن جان پر باشی از احساس های متناقضی که سر هر کدامشان پیکانیست که به جانت فرو میرود ، باید...باید جای من باشی که میخواهم هرگز نیاید آن چنان روزی...
تصویرت را در چشم هایم مرور میکنم...چه بینهایت این تصویر را دوست دارم ، برای همین برای وداع با زندگی لحظه ای سرشار از زندگی را برگزیدم...با تو دوست داشتن را چشیدم ، ببخش که طعم مرگ را باز با من می چشی...
تصویرت ذره ذره آب میشود ، آیینه میشود در دستانم که چشمان سرد و خالیم را میبینم . حالا دیگر خالیست ، مثل خانه ی متروک کهنه ای که در ها و پنجره هایش را باز گذاشته باشی و باد تهی کننده را بگذاری که درونش جلان دهد...صدای وزشش را میشنوم...صدای وزش ظلمت را...
ياسي تو نويسنده بزرگي ميشي بي تعارف..بي تعارف..بي تعارف...براي همين براي وداع با زندگي لحظه اي سرشار از زندگي را برگزيدم...چقدر زيبا بود...به اندازه هاي نوشته هاي بوبن..به اندازه دل من همي داد گفتي گوايي....خيلييييييييييييييي خوب بود دخترجان..هميشه بنويس..
ReplyDeletebaba agitaaaa hesabe tavane ghalbo inaye manam bokon :D
Deleteمن سینا هستم:) اینو نوشتم، چون اسممو نمیزد..
ReplyDeleteیاسمن خوب مینویسی. توصیفات دقیق و روشن بدون حرف اضافه.خیلی خوب بود
mamnon sina...omidvaram behtar beshe :)
Delete