Wednesday, November 14, 2012

سرما ی گزنده

سرما به استخونات نفوذ میکنه .دستات ، پاهات شروع میکنن به لرزیدن ، چونت میلرزه و کم کم دیگه نمیتونی حرف بزنی ، بعد آروم آروم کرخت میشی. دیگه نه میلرزی ، نه حرف میزنی ، نه حتی برای گرم شدن تقلا میکنی ...خودتو میسپری به سرما که توت رسوخ کنه ، آخرین قطره های زندگیت رو مثل یه تیکه یخ توی رگهات حرکت میدی و منتظر ایستادنش میمونی. به بخاری که از دهنت در میاد نگاه میکنی ، منتظر میمونی تا این ماشین بخار یه جا متوقف شه...!مرور میکنی ... همه چیز و !  توی مه خارج شده از دهنت ، گرمای زندگیت رو میبینی و حس میکنی که چقدر اون روزها دورن...که چقد دست نیافتنین... صدات توی خودت میپیچه و منعکس میشه...خودتو صدا میزنی ... دیگه نمیدونی هشیاری یا خواب...دیگه منتظر چیزی هم نیستی...همین به همین سادگی یه سرما می تونه دخلت و بیاره...

                                                                       ***
خالی... حتی خالی هم صفت خوبی براش نیست ، چون حتی پر بودنش رو یادت نمیاد یا حس نمیکنیش که حالا بخوای بگی خالیه . حجم تهیی انگار میون سینه ام بایر افتاده ، مثل یه تیکه زمین که به هیچ دردی نمی خوره... به خودم اعتماد دارم ...از این تیکه زمین میگذزم نه به خاطر دیگران ، به خاطر اینکه حس میکنم این کفشی که دارم باهاش میدوم برای پام کوچیکه ، باید ترکش کنم...
یه اتفاق...یه اتفاقی افتاده همراه با سکوت...

2 comments:

  1. خوبببببببببببببببب..خخخخخخخخخخخخخخخوب....خوووووووووووووببب..... يه اتفاق...به خاطر اينكه حس ميكنم اين كفشي كه دارم باهاش ميدوم براي پام كوچيكه..بايد تركش كنم...

    ReplyDelete
  2. به همین سادگی یه سرما می تونه دخلت و بیاره...
    به نظرم به این راحتی ها هم سرما نمیتونه دخل آدمو بیاره. از کجا معلوم که رود زیر یخ جاری نیست؟‌از کجا معلوم

    ReplyDelete

اگر کاربر گوگل نیستید باید به صورت ناشناس پیغام بگذارید