سرما به استخونات نفوذ میکنه .دستات ، پاهات شروع میکنن به لرزیدن ، چونت میلرزه و کم کم دیگه نمیتونی حرف بزنی ، بعد آروم آروم کرخت میشی. دیگه نه میلرزی ، نه حرف میزنی ، نه حتی برای گرم شدن تقلا میکنی ...خودتو میسپری به سرما که توت رسوخ کنه ، آخرین قطره های زندگیت رو مثل یه تیکه یخ توی رگهات حرکت میدی و منتظر ایستادنش میمونی. به بخاری که از دهنت در میاد نگاه میکنی ، منتظر میمونی تا این ماشین بخار یه جا متوقف شه...!مرور میکنی ... همه چیز و ! توی مه خارج شده از دهنت ، گرمای زندگیت رو میبینی و حس میکنی که چقدر اون روزها دورن...که چقد دست نیافتنین... صدات توی خودت میپیچه و منعکس میشه...خودتو صدا میزنی ... دیگه نمیدونی هشیاری یا خواب...دیگه منتظر چیزی هم نیستی...همین به همین سادگی یه سرما می تونه دخلت و بیاره...
***
خالی... حتی خالی هم صفت خوبی براش نیست ، چون حتی پر بودنش رو یادت نمیاد یا حس نمیکنیش که حالا بخوای بگی خالیه . حجم تهیی انگار میون سینه ام بایر افتاده ، مثل یه تیکه زمین که به هیچ دردی نمی خوره... به خودم اعتماد دارم ...از این تیکه زمین میگذزم نه به خاطر دیگران ، به خاطر اینکه حس میکنم این کفشی که دارم باهاش میدوم برای پام کوچیکه ، باید ترکش کنم...
یه اتفاق...یه اتفاقی افتاده همراه با سکوت...
***
خالی... حتی خالی هم صفت خوبی براش نیست ، چون حتی پر بودنش رو یادت نمیاد یا حس نمیکنیش که حالا بخوای بگی خالیه . حجم تهیی انگار میون سینه ام بایر افتاده ، مثل یه تیکه زمین که به هیچ دردی نمی خوره... به خودم اعتماد دارم ...از این تیکه زمین میگذزم نه به خاطر دیگران ، به خاطر اینکه حس میکنم این کفشی که دارم باهاش میدوم برای پام کوچیکه ، باید ترکش کنم...
یه اتفاق...یه اتفاقی افتاده همراه با سکوت...
خوبببببببببببببببب..خخخخخخخخخخخخخخخوب....خوووووووووووووببب..... يه اتفاق...به خاطر اينكه حس ميكنم اين كفشي كه دارم باهاش ميدوم براي پام كوچيكه..بايد تركش كنم...
ReplyDeleteبه همین سادگی یه سرما می تونه دخلت و بیاره...
ReplyDeleteبه نظرم به این راحتی ها هم سرما نمیتونه دخل آدمو بیاره. از کجا معلوم که رود زیر یخ جاری نیست؟از کجا معلوم