Monday, December 17, 2012

دیـــــــــــــــــر آمده...

سالها تبعید درون خویش بودم در زندان درونم محکوم به حبس ابد...حالا انگار ناگهان دیوارها فرو ریخته... من که روزهایم را با افت و خیز سایه و تیغه ی آفتاب بر دیوار سیمانی میشمردم ؛ من که رسیدن پاییز را تنها از چند لایه شدن لباس ها می فهمیدم ، حالا از سرخی درختان میترسم ، از شلوغی خیابان ها ، لبخند های بی هوای عابران... من که پاهایم به شمارش قدم های درون سلولم عادت دارد از این قدم زدن های بی مرز بر خود میلرزم... من که بهترین روزهای  عمرم را مثل پسته ای سربسته بودم...حالا با این زندگی دیر آمده در دستانم چه کنم؟!؟ زندگی خارج از مرز های درونم چه معنی دارد ؟!؟ آه که چقدر این شب سنگین است...اینجا صبح می آید؟!

1 comment:

  1. آیا صبح نزدیک نیست؟ من عاشق این ترسم.. ترس یه تجربه جدید که پر از هوس انجام دانشه...

    ReplyDelete

اگر کاربر گوگل نیستید باید به صورت ناشناس پیغام بگذارید