Wednesday, April 30, 2014

It's cloudy now

به آسمون نگا میکنم ، شدیدا ابریه ، جدیدا از هوای ابری خوشم نمیاد...مسیرمو میگم تاکسی می ایسته سوار میشم و خیره به بیرون... یه ماشینه مشکی به سرعت رد میشه...تداعیا شروع میشن.. سر چهار راه راننده داد میزنه : فاطمی فاطمی 1 نفر. 2تا کوچه پایین تر راننده برای یکی بوق میزنه خانمه میگه : فاطمی؟  به رفتنمون ادامه میدیم.. راننده میپرسه خوب مسیرتون کجاست میگم : گفتم که میرزای شیرازی میگه: نه ما فقط تا آرژانتین میریم ، ته دلم میگم لابد ازین که مسافرا رو مثل من سوار کنه و سر کار بذاره لذت میبره... سرم و تکیه میدم به شیشه ی ماشین و بنا به عادت همیشگی هدفونمو میچپونم تو گوشم :
In a violent place we can call our country
Is a mixed up man and I guess that's me
The sun's in the sky but the storm never seems to end
..
It's a beautiful thing when it starts to rain
A man who drinks just to drown the pain
And I can't stop from dreaming there's something else
..
It's cloudy now
It's cloudy now
It's cloudy now
It's getting cloudy now
 میزنم آهنگ بعد
The smile on my lips
Is a sign that I don't hear you leaving me,
And I don't hear my own soul scream,
Don't blame yourself,
Don't change yourself,
Just want to be over you say you feel love
Save you love,
Don't hate yourself,
 پشت چراغ قرمز توی ترافیک وایستادیم روی زمین بین ماشنا یه کفشدوزک قرمز گیج میخوره عجیبه که دیدمش ...بپر ، بپر لعنتی مگه شما ها بال ندارین الان چراغ سبز میشه...انگار صدام و نمیشنوه چراغ سبز میشه...

Thursday, February 20, 2014

پیره مرد سر کو چه ی هجدهم

یه پیر مردی بود که پنجره ی اتاقش دقیقا روبروی بالکن اتاق من بود. میگفتن دیوونس ولی قبلا سرش به تنش می ارزیده ، کلی کتاب خونده بود که همین الانشم موقع حرف زدن یه چیزایی از اونا رو میگفت.... یکی میگفت زردشتی بوده و وقتی تنها دخترش به خاطر یکی مسلمون شده اینطوری دیونه شده یکی ام میگفت موج یه انفجار زمان جنگ اینطوریش کرده ، خلاصه حرف راجع بهش زیاد بود یه جورایی انگار راز محله بود... واسه همه ی زنای محل اسم گذاشته بود ، شهیندخت ، پروین ... وقتی رد میشدی به اسم انتخابیش صدات میکرد و سلام بلند بالایی میکرد. شبها صداش تا اتاق ما میومد. یه جور دعایی می خوند ، عبری بود یا به چه زبونی هیچوقت نفهمیدم ، بعضی شبهام از صدای سرفه هاش می پریدم که معلوم میکرد اوضاع ریه هاش واقعا داغونه...انقدر ژولیده و کثیف بود که اون اولا که اومده بودیم فکر میکردم فردا می میره از یه مرضی بالاخره ولی هیچیش نمیشد و صبها از همه زودتر سر کوچه میینشست و با خودش حرف میزد یا میوه فروشمون میومد وکلی دوتایی حرف میزدن.. من هیچوقت باهاش حرف نزدم. یه پسریم داشت...پسره دست بزن داشت ...دیدن و بودنش وصدای دعای هرشبش برام عادت شده بود در این حد که اگه چند روز خبری ازش نبود یه طورایی نگرانش میشدم ، حالا نه به من ربط داشت نه درست و حسابی میشناختمش ، ولی دوست داشتم بعد از ظهرها که بر میگردم ببینمش و یهو با سلام کردنش حواسم و از فکر کردن یه لحظه پرت کنه وبا خودم هربار فک کنم چرا یه طوری بهم سلام میکنه که انگار میشناستم... این روزا حسابی مشغوله زندگی هیجان انگیز جدیدم بودم و حواسم به هیچی نبود مسیرمم دیگه از سر اون کوچه نبود دیروز ساناز وسط حرفهاش گفت راستی پیرمرده مرد و به حرف زدنش ادامه داد . من انگار رو یه اون جمله متوقف شدم...فرداش رفتم سر اون کوچه نبود...شب دیدم که چرا اتاقش خاموشه... فکر کردم که من حتی اسمشم نمیدونستم...



*** فقط نوشتم که از این حالت فریز شدن و ننوشتن دربیام!!!

Friday, January 3, 2014

باید نوشت...

باید نوشت تا از شرش خلاص شد.باید رو یه کاغذ بی ترس از غلط نوشتن، بی ترس از قضاوت شدن ، نوشت تا راحت شد. باید نوشت ولی از چی؟ از آدمایی که رفتن؟! از قسمتهایی که بردن؟! از تیکه های ناسوری که مونده ، از لبه های تیز مغزم که هی دستم رو میبره... باید از چی نوشت؟ از این زمستون سرد بی بارشی که دچارش شدم؟ از روزهایی که دارن میان و تو میخوای قوی وایسی و بی اعتنا به لرزشت بگی هی من آمادم! باید از خود سانسوری های مدام گفت! باید از داستانهایی که توی ذهنت مثل جنینی آماده ی تولدن گفت. باید از حرفهایی که کسی خیلی وقت پیش باید میشنید گفت. باید از زمان گفت ، که هیچ چیز رو خوب نمیکنه و یه کلاه گنده میذاره سرم تا تلخی های عظیم گذشته رو کمرنگ تر یادم بیاد. زمان که مثل پوستی میمونه که روی زخم میبنده... استخونی که میشکنه جوش میخوره، آدم دوباره لنگ لنگ به راه رفتنش ادامه میده اما موقعه سرما همون استخون دردش توی همه ی وجودت تیر میکشه و شکستگی رو یادت میاره. باید از چی گفت وقتی داری خفه میشی از حرفای بی فعل بی منطق؟ باید از گودال 20 سانتیه آبی گفت که داری توش غرق میشی! باید از حرفهایی گفت که یه روزی به منطقی و قاطع بودنشون معتقد بودی وحالا نمیدونی که با خودت و دنیات چند چندی! باید از دردایی گفت که فک میکردی واسه همیشه موندگارنو حالا میبینی که نیستن و جای خالیشون....باید از منتقد بودن گفت ، از اینکه خودت اولین و بزرگترین منتقد خودتی و مثل یه شکارچی منتظر ه یه اشتباهی! باید از میل همیشگیت به سمت تاریکی گفت که مثل همیشه میخواد کار دستت بده و تو برای اثبات بزرگ شدنت میخوای جلوش وایستی. باید از بزرگ شدن گفت. باید حرف زد باید به این سکوت لعنتی پایان داد سکوت مثل سرما میمونه، فلج میکنه ، مغزم داره یخ میزنه. باید با خودم حرف بزنم. بیا . مهمون من ! 2تا چایی میگیریم و میشینیم باهم حرف میزنیم.شاید هیچکس براش مهم نباشه حرفای بی سرو تهت شاید فکر کنن که دیوونه شدی...مهم نیست جات پیشه من امنه ...منه عزیزم...بیا... میخوام باهات حرف بزنم...