Monday, December 17, 2012

دیـــــــــــــــــر آمده...

سالها تبعید درون خویش بودم در زندان درونم محکوم به حبس ابد...حالا انگار ناگهان دیوارها فرو ریخته... من که روزهایم را با افت و خیز سایه و تیغه ی آفتاب بر دیوار سیمانی میشمردم ؛ من که رسیدن پاییز را تنها از چند لایه شدن لباس ها می فهمیدم ، حالا از سرخی درختان میترسم ، از شلوغی خیابان ها ، لبخند های بی هوای عابران... من که پاهایم به شمارش قدم های درون سلولم عادت دارد از این قدم زدن های بی مرز بر خود میلرزم... من که بهترین روزهای  عمرم را مثل پسته ای سربسته بودم...حالا با این زندگی دیر آمده در دستانم چه کنم؟!؟ زندگی خارج از مرز های درونم چه معنی دارد ؟!؟ آه که چقدر این شب سنگین است...اینجا صبح می آید؟!

Wednesday, November 14, 2012

خواب رفتگی

فکر میکنی مرده ، مردی  . مثل پایی که خواب رفته ، دیگه هیچی حس نمیکنی . اما درست با یه درد میفهمی که زنده است فقط خواب رفته بوده، زنده ام ...درست لحظ ای که انتظارشو نداشتم ، لحظه ای که هوای بعد مرگ رو تو ریه هام احساس میکردم ، درست همون موقع است که با یه جیغ ، با یه فریاد از ته گلو بلند میشی و میبینی یه کابوس بوده عین حقیقت . بیداری هم همچین بهتر از اون نیست اما مهم اینه که زنده ای... باید به خودم برگردم به همون جایی که شروع شدم به ریشه های تنیده در خاکم...اگه همیشه تو دنیای واقعیت زندگی کرده بودی و کابوس و نچشیده بودی هیچوقت خود واقعیتم نمی فهمیدی...حالا طعم حقیقتم و مدیون کابوسهامم....!

سرما ی گزنده

سرما به استخونات نفوذ میکنه .دستات ، پاهات شروع میکنن به لرزیدن ، چونت میلرزه و کم کم دیگه نمیتونی حرف بزنی ، بعد آروم آروم کرخت میشی. دیگه نه میلرزی ، نه حرف میزنی ، نه حتی برای گرم شدن تقلا میکنی ...خودتو میسپری به سرما که توت رسوخ کنه ، آخرین قطره های زندگیت رو مثل یه تیکه یخ توی رگهات حرکت میدی و منتظر ایستادنش میمونی. به بخاری که از دهنت در میاد نگاه میکنی ، منتظر میمونی تا این ماشین بخار یه جا متوقف شه...!مرور میکنی ... همه چیز و !  توی مه خارج شده از دهنت ، گرمای زندگیت رو میبینی و حس میکنی که چقدر اون روزها دورن...که چقد دست نیافتنین... صدات توی خودت میپیچه و منعکس میشه...خودتو صدا میزنی ... دیگه نمیدونی هشیاری یا خواب...دیگه منتظر چیزی هم نیستی...همین به همین سادگی یه سرما می تونه دخلت و بیاره...

                                                                       ***
خالی... حتی خالی هم صفت خوبی براش نیست ، چون حتی پر بودنش رو یادت نمیاد یا حس نمیکنیش که حالا بخوای بگی خالیه . حجم تهیی انگار میون سینه ام بایر افتاده ، مثل یه تیکه زمین که به هیچ دردی نمی خوره... به خودم اعتماد دارم ...از این تیکه زمین میگذزم نه به خاطر دیگران ، به خاطر اینکه حس میکنم این کفشی که دارم باهاش میدوم برای پام کوچیکه ، باید ترکش کنم...
یه اتفاق...یه اتفاقی افتاده همراه با سکوت...

تیک ...تاک

گره میخورم به روزهای ، ساعت های ، ...کافه های شلوغ شهر ، کتاب های خالی ، کتاب مردمان باز ،. طناب گردن ، گره خورده به عقربه ی ثانیه شمار...تیکی که تکان میخورد ، تاکی به نبودن نزدیک میشوم. زمان می ایستد ، همه چیز منجمد می شود ، جز گیاه مرموزی که میپیچد به تار و پودم  و همه چیز که دوباره آب شد من می مانم و یک روان در پیچک گیر کرده .قدم هایم گنگ می شود تلو تلو میخورم و به جلو میرم ، میخورم به این می خورم به آن تا بفهمم چه شده همه چیز دوباره یخ میبندد... حل میشوم در خود در ثانیه ها ، پخش میشوم با باد ، رسوب میکنم با باران . وقتی می ایستم ته نشین میشوم در ته خودم ، پایم گیر میکند در خودم و دوباره هم میخورم ...دوباره شور میشوم....!

یادداشت ها ...


تصویرت ذره ذره در چشم هایم آب میشود...زندگی از بن انگشتانم خارج میشود. به تصمیم رسیدم . مرگ را انتخاب میکنم ، نه برای اینکه داغی به دل دیگران بگذارم که امیدوارم با رفتنم جهان جای بهتری برای زیستن مردمان قوی باشد ، برای اینکه از این ضعف همیشگی رها شوم . ترسو ، فراری یا هرچه می خواهی بخوانم ، باید پاهایت تا سر حد مرگ سست باشد تا بفهمی چگونه افتادن یک قطره می تواند جهت استواریت را تغییر دهد ، باید تا بن جان پر باشی از احساس های متناقضی که سر هر کدامشان پیکانیست که به جانت فرو میرود ، باید...باید جای من باشی که میخواهم هرگز نیاید آن چنان روزی...
تصویرت را در چشم هایم مرور میکنم...چه بینهایت این تصویر را دوست دارم ، برای همین برای وداع با زندگی لحظه ای  سرشار از زندگی را برگزیدم...با تو دوست داشتن را چشیدم ، ببخش که طعم مرگ را باز با من می چشی...
تصویرت ذره ذره آب میشود ، آیینه میشود در دستانم که چشمان سرد و خالیم را میبینم . حالا دیگر خالیست ، مثل خانه ی متروک کهنه ای که در ها و پنجره هایش را باز گذاشته باشی و باد تهی کننده را بگذاری که درونش جلان دهد...صدای وزشش را میشنوم...صدای وزش ظلمت را...

Sunday, July 15, 2012

مترو نوشت

آدما عوض میشن ، اینجا آدمهای دو دقیقه پیش دیگه نیستن که بشناسنت ، میتونی ساعت ها وایسی ، وایس و به آدما خیره نگاه کنی به عجلشون ،یأسشون شغلشون، امیدشون برای اینکه امروز فروش خوب باشه...

احتیاج به هوا دارم هوای آزاد...احتیاج دارم دیگه تموم شه...دیگه نباشم...حس پوچی میکنم، بی حاصلی...

آدمای جدید هجوم میارن ایستگاه شلوغ میشه . چادر یه خانمی گیر میکنه به پام و همه چی به کل  از ذهنم می پره . چی می گفتم ؟!؟ مهم نیست . دسته ی روزنامه ها با هر باری که مترو میاد تو هوا پخش میشن و همه یه چپ چپ ی به کاغذا نگاه میکنن که انگار تقصیر اوناست...تشویش اذهان عمومی...جرمشون سنگینه...از موضوع دور شدم. همینه! توی دنیامم مدام همه چیز تو یه مه غلیظ گم میشن حتی خودم...خودم مدتهاست تو مه گم شدم ، ولی یه حسی بهم میگه نمُردم ، هنوز زندم و این بلاتکلیفی آزارم میده ... اینکه نمیدونی حسابت تو مرده هاست یا زنده ها...!

Sunday, June 17, 2012

خواب بین

میگن نفرین نکن...من نفرین نکردم...من فقط فکر کردم که اگر مثلا برای تو هم...!
خیلی سخته ، به امید دیدن چشمهایی باز ومهربون چشم بدوزی به سنگ و گوش بدی به صدای حرف زدن ها  ، خندیدن ها و میوه خوردن ها و آخر سرم ، خوب خدابیامرز و دوباره زندگی!!!...من نمیدونم آدما چطور...! خوب البته من خیلی چیزا رو نمیدونم...! انگار که اصلا دوست نداری پیشت باشم که انقدر باد و طوفان راه انداختی که همه از قبرستون فراری شن!؟! پیشت که بودم سخت بود خنده های کسایی و که فکر میکنم تو مرگت دخیلن و حالا پیشت نشستن و برات فاتحه میخونن و از خاطراتشون میگن رو تحمل کنم...! حالا اما دلم به حالشون میسوزه...میترسم..می ترسم از اینکه شاید یه روزی خودمم اینطوری تو مرگ کسی سهیم باشم...! اون روز من...! اینم نفرین محسوب میشه؟! فکر کردن راجع به خودم؟!
نمیدونم ...!صداها ، آدما هی دور میشن و نزدیک میشن ، انگار که نشسته باشم رو شناور و تو دریا وول بخورم...! وقتی که خوابم میاد دیگه خیلی دور میشن..نمیدونم چرا سرم درد میکنه!؟حتما باز یه فکری رو درست سر جاش نذاشتم!
باید بخوابم...شاید خوابتو دیدم...اینجوری دیگه هوا رو جای دستات چنگ نمیزنم...شایدم این دفعه سرم دقیقا بیاد رو پات! نمیدونم...باید خواب بود تا خواب دیدن و فهمید...باید خواب باشی ،یا مثل من ، خواب بین باشی...!

Friday, June 15, 2012

مرگ

روزی خواهد آمد که مرده ام ، در شبی مهتابی یا صبحی بارانی ، فرق نمی کند! فرق نمیکند در رد پاهای آن روزم دنبال چه گشته ام یا آن روز که بوده ام ...!
وشقیقه هایم آن چنان درد میکند که انگار نبض زندگیم را تکرار میکند ، جبران میکند ...!
روزی خواهد آمد...شاید سالها بعد از امروز که دیگران می گویند : مرد ! و شاید من در صبحی آفتابی در جستجوی قدمهایی بی هدف ، سالها پیش از آن در خود مرده باشم. روزی خواهد آمد...!

Friday, June 8, 2012

تونل

دائما توی تونل بودن سخته . اگه بیرونی نباشه..... اگه نوری نباشه.
با به یاد آوردن هوای قبلی و به امید دیدن خروج بعدیه که آدم تونل رو تاب میاره؟!؟ یاچشم دوختن به چراغ های توی تونل؟!
آگه آدم میدونست که همیشه توی تونل بحثش فرق داشت ، ولی اینکه میدونی یه روزی ، یه شکلی ، از این تونل بیرون میای ، اینه که سخته!
اینکه فکر کنی بالاخره اون بیرون و میبینی ...چه شکلی؟... و دوباره حال "‌آدم بیرون تونل " بودن و تجربه میکنی...سخته!

Saturday, May 26, 2012

تَرَک

اتفاقا همیشه در اوج آرامش می افتن. وقتی انتظارشو نداری و فکر  می کنی همه چی رو رواله.
آروم نشستی و در مورد فکر احمقانه ای که توی سرت چرخ می زنه با دوستت حرف می زنی. پسر بچه ای با مادرش راجع به اینکه الان مترو داره سر بالایی میره یا سر پایینی بحث میکنه. دست فروش جمله ای رو که احتمالا روزها و روزهاست داره تکرار میکنه ، تکرار میکنه و صداش مثل کسی میمونه که دیگه انگار صدای خودشو نمی شنوه. دختری سرشو به تکیه گاه شیشه ای کنارش تکیه داده و به تاریکی مطلق تونل خیره شده که گه گاه با یه نور سریع روشن میشه..
به چهره ی آدم های کنارت نگاه میکنی...چهره هایی که تو هرکدومشون زندگیشون منعکسه...چهره هایی...! درست همین موقع است که اتفاق می افته. همین موقع است که چیزی در انتهای وجودت شروع به ترک خوردن می کنه، متزلزل میشه..خیلی آروم و ظریف پیش میره تا همهی وجودت و بگیره.
و تو به حرف زدنت در مورد فکر احمقانه ای که توی سرت چرخ می زنه ادامه میدی...
" ایستگاه حقانی" ... پسر بچه با مادرش  پیاده میشه. آدمای جدیدی وارد واگن میشن. آدمای جدید با قصه های جدید...
همیشه تو اوج آرامش اتفاقا شروع میشن...!

Thursday, May 10, 2012

جان به در




کم کم جان به در می شوم...سمی کرختی آور انگار از هوا درون خونم ، زیر پوستم می دود. انگار که چند لحظه تنها در کنار مرگ بتوانی آرام شوی... .چشم هایم که از بس گریه هایشان را نگه داشته اند شوره زدند حالا دیگر انگار راه گریه کردن را گم کرده اند. دستهایم...آه از دستهایم ، این هایند این روزها که حیاتم را ممکن می کنند. راه حیاتم را گم کرده ام... ایستاده ام اینجا تنها، کسی از این جاده جز به یک سو نمی رود ، اما من ایستاده ام... مرگ این برادر و همزاد خونی من می پیچد دور من و خلاف همگان از دم اوست که حیات می گیرم. برای نوشتن ، برای بودن ، برای ماندن ، باید کمی بمیرم. بیرون باران می آید...باران! باران هم روزی خواهد مرد؟ بهار هم؟ مردن! هراس از مرگ ! چرا از تو می ترسم ، از تو که شب و روز را در آغوش تو میگذرانم و گام هایم را جای پای تو میگذارم... سایه ی من از چه می ترسی؟
خیابان متروک با آدم های یخ زده اطراف مرا گرفته و بانگی مرا به سرزمین زندگان می خواند ، آنجا که هر روز طلوع رنگ دیگری دارد.
قوری...جلوی چشمم است . تکه ای کوچکش شکسته ، آیا اگر دوباره با تمام دقتم چسب بزنمش ، میشود درونش چای دم کرد ؟ کسی را مهمان چا ی کرد؟ یا همیشه طعم چسب خواهد داد ؟!
باران... لعنت به من که هنوز می خواهم زیر باران خیس شوم و میدانم که زود سردم خواهد شد و هیچوقت رویای زیر باران ایستادن محقق نخواهد شد.
رویا... زندگی پر است از رویاها ، که میدویم تا حقیقتشان کنیم و انگار یادمان رفته که رویا از اساس رویاست و حقیقت ،حقیقت. میدویم ، ضجه میزنیم که رویاهایمان جان بگیرند و افسرده از رویا ماندنشان کم کم فراموش میکنیم و رویای دیگری جایگزین میکنیم و شاید زندگی همین باشد از رویای به رویای دیگر پریدن...!
زخم های زندگیست که ما را هشیار نگه میدارد ، وگرنه می خوابیم و سرما همه ی جانمان را خواهد گزید. زخم هایم را هی میکنم که هشیار شوم ، از خواب بیدار شوم ، اما فرقی نمیکند. حالا دیگر نمی دانم این خوابست یا رویا... به سلامتی دیوانگی...هرچه باداباد.